حال مرا مي پرسي؟

میخواهم پرواز کنم

حال مرا می پرسی...
ملال و حزنی نیست...
نه می توانم بخوانم...
نه می توانم بسرایم...
گاه...
...تهمت نا عاشقی ست...
گاه...
تهمت از بی اشتیاقی این دل...
گاه...
تهمت از بی رنگی نوشته هایم...
گاه...
تهمت از نا آراستگی آوازم...
گاه...
تهمت از زلال نبودن اشک ها...
گاه...
تهمت از نا باوری ها...
می گویند...
حرف است...
آن همه دغدغه و پریشانی هایم...
آن همه آشفتگی و خستگی ها...
آن همه بی تابی و بی قراری ها...
آن همه فریادهای دل شکسته ام...
آن همه یکسره در هوایت، سوختن ها...
خوب می دانی خوب من...
راز سکوت را...
رو به آینه کردن...
و بهای این همه سرودن و شیدایی...
عطای سیلی هایی ست که نباید فاش کنم...
این سکوت باید بماند...
تهمت ها، هر چه هست...
تو خوب می دانی...
من آن عاشق....
هوش از سر سپرده ای هستم...
که برای دیدنت...
حاضرم چون ققنوس...
از جان خویش نیز بگذرم....



+نوشته شده در شنبه 5 شهريور 1390برچسب:,ساعت1:54توسط نادیا | |